درباره کتاب نامیرا؛ کوفه پیش از کربلا
نامیرا (Namira) داستانی در وصف کوفه پیش از واقعهی کربلاست. صادق کرمیار نامیرا را در سال ۱۳۸۰ در دو نسخهی فیلمنامه و رمان نوشت. به گفتهی او روایت قصه کاملا تخیلی است اما بر بستری از واقعیت و با شخصیتهای واقعی بنا شده است. کرمیار پس از نوشتن نامیرا قصد انتشار آن را نداشت و تنها فیلمنامه را در اختیار سازمان صدا و سیما قرار داده بود. ۸ سال پس از آن از طریق دوستان صادق کرمیار، نامیرا به انتشارات «کتاب نیستان» رسید و آنها از آن استقبال کردند. کرمیار در مدت دوماه کتاب را بازنویسی و ویرایش کرد و سال ۱۳۸۸ نامیرا منتشر شد. در طرح روی جلد کتاب از آیهی ۱۶۹ سوره «بقره» استفاده شده است که مضمون آن نامیرایی شهیدان راه حق است.
داستان نامیرا درباره چیست؟
صادق کرمیار (Sadegh Karamyar) ایدهی نوشتن کتاب را تفکر دربارهی عبدالله بن عمیر و چرایی واقعهی کوفه میداند. عبدالله بن عمیر مردی از قبیلهی «بنیکلب» بود که از ابتدا معتقد بود کوفیان بد عهدند و به همین دلیل نامهای به «امام حسین(ع)» نوشت، هرچند در جدال میان حق و باطل در ذهن خودش در نهایت به یاری امام زمانهاش در کربلا رفت.
اما بر سر بقیهی کوفیان چه آمد؟ آنهایی که طومارهای بلند نوشتند و نوهی رسول خدا را به کوفه دعوت کردند. آنهایی که قول بیعت دادند و حرف از براندازی حکومت ظالمانهی «بنی امیه» و «یزید بن معاویه» زدند. این موضوع که چرا کوفیان به جای بیعت، شمشیرهای شقاوت را انتخاب کردند رازی در دل خود دارد. نویسندهی نامیرا این راز را در محاسبهگری میداند. چکیدهی حرف او این است که آنانی که از ابتدا در کوفه برای امام حسین(ع) نامه نوشتند، هدفشان دفاع از حق نبود. بسیاری منافعشان به خطر افتاده بود و بسیاری هم از امویان کینه به دل داشتند. به همین دلیل وقتی بعضی تطمیع و بعضی دیگر تهدید میشوند به سپاه مخالف میپیوندند و در برابر مهمانی که دعوت کردهاند، میایستند و روز عاشورا دستشان را به خون او و خانوادهاش آلوده میکنند.
خلاصه کتاب نامیرا
داستان نامیرا جایی آغاز میشودک عبدالله بن عمیر مردی از قبیله «بنیکلب» در روزهای پیش از عاشورا با همسرش در راه نخیله است که تشنه میمانند. آنها در راه با «انس بن حارث» که در بیابان در انتظار قافلهی «امام حسین (ع)» نشسته است روبهرو میشوند. «انس» به قافلهی عبدالله آب میدهد. کمی بعد قافلهی عبدالله با کاروانی مواجه میشود که مورد حمله راهزنان قرار گرفته است. عبدالله و سوارانش به کاروانیان کمک میکنند و راهزنان را فراری میدهند. پس از آن عبدالله میفهمد بار کاروان متعلق به «سلیمان» کاروان سالار و شریکش «عباس» است. «سلیمان» که در حملهی دزدان زخمی شده و امیدی به نجات خودش نمیبیند کاروان را به عبدالله میسپارد و او را قسم میدهد اموال «عباس» را که در «حجاز» کشته شده، به همسرش «ام ربیع» برساند.
با این حال «سلیمان» زنده میماند و «امربیع» را ملاقات میکند و رازی را برای او آشکار میکند. رازی که «امربیع» باید آن را به پسرش بگوید. اندکی بعد ربیع تصمیم میگیرد همراه مادرش، «بنیکلب» را به مقصد شام ترک کند. آنها در مسیر شام به راهزنان برمیخورند و ربیع در درگیری با آنها زخمی میشود. «عمرو بن حجاج» به «بنی کلب» میرود، آنان را از دست راهزنان نجات میدهد. «عمرو» میخواهد ربیع و مادرش را به بنیکلب برساند. ربیع قبول نمیکند. «عمروبن حجاج» تصمیم میگیرد آنها را به خانه خودش در کوفه ببرد. او در خانه دختری به نام سلیمه دارد. ربیع و سلیمه به هم دل میبازند. هردوی آنها بین حقانیت امام حسین(ع) و یزید تردید دارند. بحثها و استدلال های طولانی میان آن دو در میگیرد و به موازات آن ماجراها در کوفه هم در جریان است...
در بخشی از کتاب نامیرا میخوانیم:
امربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون میکوبید. لحظهای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجرهی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفت و گو میکردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشهی اتاق پای صندوقچهای نشسته بود و لباسهای ربیع را مرتب میکرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربیع ایستاده بود و در حالیکه ردا به تن میکرد، به سخنان سلیمه گوش میداد که میگفت: «هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن میکردم و او از هیبت پسرانهی من لذت میبرد و خشمش فروکش میکرد. او که شمشیر زنی و اسب سواری به من میآموخت، همواره کینهی شامیان را در دلم میکاشت.
من از دختر بودن خود شرمنده و نفرتزده بودم و هر وقت دلم میگرفت به خانهی عمهام، که همسر هانی بن عروه است، میرفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد میکردم. هانی هم لبخندی میزد و مرا آرام میکرد. بعد از معاویه و خاندانش میگفت و از علی و پسرانس، از عمار یاسر و حجر بن عدی، از ابوذر و مالک اشتر ... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربیع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت: «از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را میریزند تا دین رسول خدا را یاری کردهباشند!؟ در حالیکه رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید!؟»
سلیمه انتظار چنین سخنی را از ربیع داشت و پیدا بود پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربیع نگریست و گفت: «پرسیدم!»
اما ربیع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:
«خب چه گفت؟»
«گفت بنیامیه از دین خدا بهره نمیگیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک میکند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه میسازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»
برای خرید و دانلود کتاب اینجا کلیک کنید.